بعد از انتخاب رشته اسفناکم با پدرم -در حالی که تمام مسیر رو مسافر میزد-و مادرم رفتیم به شهرستان مذکور.
اولین تناقضی که با اون مواجه شدم بعد از این همه درس خوندن همسان بودن محیط دانشگاه با محیط دبیرستان بود همون درسهای تئوری همون دبیرا که اسمشون شده بود استاد،همون همکلاسیا -که دخترا هم بهشون اضافه شده بودن- و همان و همان
من با این قضیه تا دو ترم درگیر بودم که یعنی چی خب اگه من میدونستم همون تئوریارو قراره بخونم،چرا این همه درد تحمل کردم چرا انقد بیخوابی کشیدم تو سال کنکور،چرا روزی12ساعت درس خوندم هر روز و همه این جور سوالات
تو همون دوران دانشجویی خیلی به دنبال کار میگشتم ولی نبود ،کار نبود که نبود جاهای مختلفی سر زدم و به خاطر عدم تجربه کاری ،چون من بیشترین کاری که بلد بودم درس دادن بود و بس!با هربار برگشتن به خونه سرکوفت ها شروع میشد که فلانی داره دانشگاه ازاد درس میخونه و کار میکنه و یا فلانی داره دانشگاه پیام نور یا علمی کاربردی میخونه و کار میکنه.با این مقایسه ها درس خوندن و رتبه اوردن و دانشگاه و رشته خوب قبول شدن من به هیچ میمانست!
یعنی با این مقایسه هایی که هر بار صورت میگرفت من بیشتر و بیشتر از پدرم دور میشدم و به موسیقی رپ روی می اوردم.
از ترم دوم وقتی دیدم کار نیست و من هم چون نمیخواستم از پدرم پول بگیرم شروع کردم به وام گرفتن از دانشگاه که همچنان دارم قسطشو میدم!!از سال88 تا الان!!
به هر حال ترم اول و دوم من گذشت و وارد تابستون که عزای من بود شدم.