امید زندگی

این وبلاگ که حاصل تجربه های شخصی است، سعی در کمک به افراد نا امید دارد.

امید زندگی

این وبلاگ که حاصل تجربه های شخصی است، سعی در کمک به افراد نا امید دارد.

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره خالی از سکنه ای افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند ولی کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد . اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود.

متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد و فریاد زد :"خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟" صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود نجاتش دهد . مرد خسته از نجات دهنده گانش پرسید : شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟ آنها جواب دادند : ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم . وقتی که اوضاع خراب می شود نا امید شدن آسان است ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان دود و آتش و رنج دست خدا در کار زندگیمان است . پس به یاد داشته باش دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ممکن است دودهای برخواسته از آن علایمی باشد که عظمت خدا را به کمک می خواند.

بایگانی
نویسندگان

بخش چهارم(مغازه دار و عاشق بی تجربه)

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ

چند ماهی از مغازه زدنم نمیگذشت که به یکی از مشتری هام پیشنهاد دوستی دادم و اون هم قبول کرد،ولی از اونجایی که هنوز دید درستی نداشتم فقط 8 ماه خودم و اون بنده خدا رو سر دوندم،خانواده ها فهمیدن حتی داشت به عقد کشیده می شد،ولی هر جور حساب میکردم هوس بود نه عشق،هیچی بعد از 8 ماه مغازه داری،ی حساب کتاب کردم دیدم یر به یره حسابم!


در همین اثنی هم یکی از همکارام پیشنهاد داد که بیا با هم کار کنیم و باز هم شراکت و باز هم بی تجربگی و خامی!


طی کاغذی که بینمون نوشته بودیم قرار بر نصف به نصف بود هم کار  و هم درامد ولی......


اون موتور داشت و ول می چرخید و به ادعای خودش داشت تو ی پیتزا فروشی کار میکرد تا سریع پول دربیاره و مغازشو پر از جنس کنه و من باید تو مغازه مینشستم- تو مغازه ی سردی که به خاطر اینکه پول برق براش نیاد حتی المنتم روشن نمیکردم!-ولی اون دو بار200تومن از من قرض گرفت و داد به طلبکارای مغازش  و کارشو را انداخت و 300 تومنم هم که یک سیستم فروختیم با خودش برد و گفت از جیب کاپشنم زدن ولی همش دروغ بود و دروغ  بود و دروغ......(اندفعه هم500ضرر کردم)


من که دیگه مغازمو جمع کرده بودم،گفتم بیام اندفعه با تخصصم دنبال کار بگردم خب من چی بلد بودم کامپیوتر و زبان...........

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.