از اسفند ماه95 تصمیم گرفتم که بخونم برای کنکور تجربی-ریاضی و فیزیکم قوی بود-میموند زیست و شیمی
عمومی ها هم ی نگاه باید مینداختم فقط
کتابارو از انباری اوردم بیرون شروع کردم دسته یندی کردن
دیگه هیچ شانسی نداشتم باید استفاده میکردم از وقتم فقط بعد از ظهرها میرفتم مغازه-بعد عید یک روز در میون-یک ماه مونده بود به کنکور مغازرو بستم
از اون طرف هم میرفتم برای اموزش پرورش که قبول شده بودم، کم کم داشتم کارای مصاحبمو انجام میدادم.10روز مونده بود به کنکور یک نامه اومد جلوی درمون.متن نامه
"آقای فلانی شما به عنوان نفر اصلی پذیرفته شده اید چون نتوانستیم با شما تماس برقرار کنیم از زمان تحویل این نامه 10روز وقت دارید برای ادامه کارهای اداری تشریف بیارید"
چی؟کجا؟کی؟
یادم اومد این همون ازمون دستگاه های اجرایی بوده که سه سال پیش ازمونشو دادم-دو سال قبل رفتم مصاحبش
رفتم هواپیمایی گفتم من فلانی ام،گفتن چرا گوشیتو جواب نمیدی،گفتم من جواب نمیدم!
شمارمو گرفت و فهمیدم خطی رو اون موقع دادم که الان خاموشش کردم کلا گذاشتمش کنار!
شماره خونمونم جلوم گرفت،اون شماره هم بخاطر فیبر نوری دو رقمش عوض شده بود!
ولی ادرس رو خداروشکر تونسته بودن پیدا کنن.
گفتن مصاحبه عقیدتیت مونده
کنکور رو دادم،دو روز بعد از کنکور رفتم مصاحبه عقیدتی،گفتم کی خبر میدین
گفتن خبر میدیدم!جواب کنکور اومد:ریاضی68،فیزیک46،ادبیات50،دینی40 و...بقیه درصدام هم جالب نشدن خیلی!انتخاب رشته هم کردم(مدارک پزشکی قبول شدم!!)
من رفتم تو دوره اموزش پرورش، اونم کجا مشهد،هزینه خوابگارو ازمون گرفتن،هزینه غذا میشد روزی13هزار تومن،گرفتن،هزینه رفت و برگشت بود،به هواپیمایی میگفتم اوکیه اگه من نیام اینجا(بهشون گفته بودم من تو دوره اموزش پرورشم)گفتن خبر میدیم!
دوره تموم شد من رفتم سرکلاس درس به عنوان دبیر،گفتن خبر میدیم!
نصف کتاب رو تموم کرده بودم تو مدرسه به عنوان دبیر فیزیک،گفتن خبر میدیم!!
6 تا کلاس داده بودن بهم،بیمم رو کم کردن،حقوق دادن بهم،گفتن خبر میدیم!!
گذشت و گذشت تا اینکه بالاخره خبر دادن و من انصراف دادم از اموزش پرورش و الان اینجام،خدا رو صد هزار مرتبه شکر....
شاید بعضیا بگن چرا اینارو نوشتم:
من تو اوج ناامیدی بودم-حتی داشتم خودکشی میکردم-از همه جا ضربه خوردم-پولمو بردن-از همه کس حرف شنیدم-هیچ پارتی ای به غیر از خدا نداشتم-ولی شد-بالاخره شد
اینارو نوشتم که بعد ها اگه رسیدم به اون بالاها بیام بخونم و بدونم چی بودم و چی شدم مثه حکایت اون وزیری که شبا میرفت تو گودال میخوابید تا گذشتش از یادش نره......