اوضاع ترم سومم خیلی اسفناک بود از این نظر که اصلا ارامش نداشتم داخل اتاق در نتیجه به خاطر دوری از خانواده باید نیاز عاطفی رو برطرف میکردم.همه این عوامل دست به دست هم داده بودن تا بدجور ذهنم درگیر یکی از همکلاسیام بشه.متاسفانه هیچوقت هم بهش نگفتم ولی اون ترم داشتم روانی می شدم.چون ذهنم اروم نبود از17واحد 11تا پاس کردم که 3 واحدم لطف یکی از اساتید بود.
خلاصه بگذریم
تو همون ترم سوم به فکر افتاده بود بزنم تو کار موبایل تعمیراتش ولی خب تجربه قبلی نداشتم...
ترم سه هم گذشت و من وارد ترم چهار شدم و باید خودمو میرسوندم اون ترم 15 واحد نتونستم بردارم چون درس اصلی رو افتاده بودم،ابن ترم رو هم پاس کردم و باز تابستون
اما اندفعه مثه تابستون سال پیش نبود مجددا گیرها شروع شده بودن،از طرفی چون مهره کمرم سرخوردگی داشت نمیخواستم برم سراغ کار سنگین باز هم نمیدونم چی شد سر از تالار عروسی دراوردم،باز هم همون حماقت قبل رو تکرار کرده بودم(عاقل اشتباه می کند،احمق تکرار) اونجا هم انواع و اقسام تحقیرها رو تحمل کردم برای چندرغاز پول مجموعا فکر میکنم شد500هزار تومن تو سه ماه که نفهمیدم از کجا اومد و به کجا رفت
بعد از ترم 5تصمیم گرفتم که 20واحد 20واحد بردارم که هشت ترمه تموم کنم بدون ترم تابستون(و این کار رو هم کردم)ترم پنج رو گذروندم با 17واحد درس تخصصی ولی بعد از اون دچار افسردگی شدم.تو یکی از سخنرانی هایِ یکی از روانشناس ها که گوش میکردم میگفت چون بدون دغدغه هستید و تنها یک مشکل دارید همونو هی بزرگ می کنید و این بیشتر وبیشتر باعث افسردگی میشه.
طبق همین جملات تصمیم گرفتم چند تا کار بکنم دورهPLCرفتم دورهICDLهم رفتم باشگاه هم میرفتم،کلا مشغولیتامو زیاد کردم که از افسردگی دربیام و اولش فکر میکردم همش الکیه ولی به انسان حس مفید بودن دست میده با این کار.
تابستون ترم شش رو اندفعه دیگه احساس خطر کردم،چون کم کم داشتم فارغ التحصیل می شدم،باید میرفتم سراغ یک کارمرتبط-رفتم تو کار برق ساختمون اونم حدود دو ماه دیگه نمیخواستم به خودم بی مورد فشار بیارم
ترم هفتم گفتم باید کار خودمو شروع کنم.............